رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

روياي من رهام

تولد مادري

1392/4/2 9:55
نویسنده : زهرا آقايي
391 بازدید
اشتراک گذاری

         
                                                                                                     

ساعت از يك نيمه شب كه گذشت گل پسرم خوابيد با اينكه ضيق وقت داشتم و تازه حالا بايد ميرفتم سراغ آشپزخونه واسه تدارك ناهار فردا ولي دلم نميومد بذارمش تو تخت. آخه امشب من داشتم چاي دم ميكردم و دقيقاً زماني كه داشتم آب جوش رو به فلاسك منتقل ميكردم به زبان خودش منو صدا ميكرد... اوم....اوم.... و من از ترس ريختن آب جوش اصلاً برنگشتم تا ببينمش....در همين حين صداي برخوردش رو با ديوار شنيدم و بعد صداي گريه... خداي من يعني اين صداي برخورد سرش بود؟سريع آب جوش گذاشتم و به سراغش رفتم از شدت درد ريسه رفته بود... سريع بررسي كردم ببينم كجاش برخورد كرده و چه اتفاقي واسش افتاده؟ عذاب وجدان راحتم نميذاشت چرا وقتي منو صدا كرد بهش نگاه نكردم؟... ناراحت نميدونم چه چيزي ميخواست بهم بگه كه من توجه نكردم.... حالا چه معصومانه خوابيده و قسمتي از پيشانيش هم ورم كرده. بالأخره رضايت ميدم و بعد از 10 بار بوسيدن و شايد هم بيشتر اونو تو تخت ميذارم و ميرم تو آشپزخونه. تصميمم از قبل گرفتم ماكاروني ميپزم. ساعت 1:45 دقيقه مسواك ميزنم و ميرم كه بخوابم و قبل از خواب به شوشو زنگ ميزنم ساعت 2:30 دقيقه ميتوني بياي خونه و اجاق خاموش كني؟ يا ساعت بذارم؟ شوشو: نه عزيزم ميام تو برو استراحت كن. از قضا ساعت 3 نيمه شب واسه شير غوغولو بيدار ميشم و بعد ميرم تو آشپزخونه ببينم غذا چي شد؟ داشتم ماكاروني هارو هم ميزدم كه شوشو از پشت سر اومد و منو بوسيد و گفت: عزيزم تولدت مبارك.... خواستم اولين نفري باشم كه تولدت بهت تبريك ميگم.... 

مادري: مرسي عزيزم شرمنده كردي...

شوشو: اين هم كادوي تولدت. ميتوني حدس بزني چيه؟

مادري: ادكلنه؟...

شوشو: نه...

مادري: چرا... ادكلنه  از جعبه اش پيداس...

شوشو: گفتم نه...

مادري(از اونجايي كه ميدونه شوشو اهل سركار گذاشتن آدمهاس) اسباب بازيه؟

شوشو: نه باز كن خودت ببين.

مادري: باشه... و دست به كار ميشم  و كاغذ كادو رو باز ميكنم... خداي من 250 هزار تومن+ يه يادداشت كه روش نوشته بود: زهراي عزيزم تولدت مبارك. لطفاً اين پول رو فقط و فقط براي خودت خرج كن. از طرف مسعود و غوغولو...

با خوندن يادداشت دلم لرزيد و فهميدم عشق مسعود كهنه شدني نيست... من از شوق تا صبح نخوابيدم و اين بهترين سالگرد تولدم بوده.....

مرد من؛ تو تنها مسكن دردها و غم هاي مني....

استامينوفن كديين هم در مقابل تو كم مي آورد. دوستت دارم مرد زندگيم....ماچ

خدايا كمك كن تا همه توانم را صرف زيبا ساختن زندگي همسرم و پسرم و همه اطرافيانم كنم... آمين

 

 

پسندها (1)

نظرات (17)

خاله ی آریسا
1 خرداد 92 11:29
تولدتون مبارک ایشالله همیشه شاد باشید
مامان ماهان
2 خرداد 92 11:25
سلام.... ایشالا تولد 100 سالگیتون .... ایشالا کنار شوشو و غوغولو همیشه سلامت و شاد و خوشبخت باشین
آجی سارا
3 خرداد 92 8:17
ممنون خاله ساراي مهربون.
مامان رهام
4 خرداد 92 8:41
ممنون از لطف همه شما دوستان عزيزم.
zahra
6 خرداد 92 11:02
ممنون گلم. لطف كردين.

♥ نیم وجبی ♥
6 خرداد 92 12:46
ممنون عزيزم.
Nily
11 خرداد 92 21:50
ممنون ليلي جون. دلمون واست تنگيده پس كي مياي پيشمون؟
خاله سارا
14 خرداد 92 16:37
سر زدم. الهي من دورش بگردم. الهي زود 9 ماه تموم بشه و چشممون به جمالش روشن بشه!!!
خاله سارا
20 خرداد 92 17:28
چشم خاله مهربونه.
مامان ماهان
1 تیر 92 12:01
چشم عزيزم. در اولين فرصت. ميدونم ديگه واقعاً دير كردم.

♥ نیم وجبی ♥
5 تیر 92 16:18
چشم همين الان مي يام.
Nily
6 تیر 92 0:10
ما هم دوست نداريم عجيجم....

Nily
6 تیر 92 0:16
باشه بابا . چه خبر شده مگه اينقدر عصبي؟ واي واي
داداش امير
7 تیر 92 16:23
ما هم دلمون واست تنگيده اميرجون. مخصوصاً ديشب كه بابات اومد نميدوني رهام چه جوري داشت تو اتاق دنبالت ميگشت. فكر ميكرد تو هم همراه بابات اومدي... دوست دارم اميركم... جيگرم...
سوسن
8 تیر 92 22:52
ممنون عزيزم. لطف كردي به ما سر زدي.... شما هم دخمل مارو بوسمالي كن...
افرای فرزانه
12 تیر 92 2:18
واي خداي من... باورم نميشه... از صميم قلب بهتون تسليت ميگم...واقعاً دردناكه... آخه چرااااااااا؟
خاله نرگس
21 تیر 92 15:53
به راستی عشق بزرگ ترین آرامش جهان است...

زهرای مهربونم! شادترین لحظه ها رو کنار مسعور و رهام کوچولو واست آرزو می کنم.امیدوارم همیشه سرشار باشی از حس زیبای عشق.

نرگس جونم ممنون. تو هم همیشه سرشار از عشق و دوستی هستی. برقرارباشی عزیزم.