رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

روياي من رهام

از تولد تا چارچنگولي

1391/9/28 11:51
نویسنده : زهرا آقايي
873 بازدید
اشتراک گذاری

رهام عزيزم!

اين وبلاگ رو براي تو و به عشق تو ساختم تا لحظات كودكيت را براي هميشه ثبت كنم. ميدانم وقتي كه بزرگ شدي سوالات زيادي درمورد اين روزها خواهي پرسيد. ميخواهم بداني كه از روزي كه به حضور نازنينت در وجودم مشكوك شدم تا حال كه اين پست را برايت مينويسم تمام وجودم سرشار از شوق و ذوق و حرارت بوده.

روزهاي سخت ويار را با آرزوي در آغوش گرفتن تو گذراندم. با اينكه روزها و هفته ها به سختي ميگذشتند اما هر روز و هر هفته به ني ني سايت سر ميزدم تا بدانم در كدام مرحله رشد به سر مي بري و حالا سايزت حدوداً چقدره؟ كدوم ارگانت در حال تكميل شدنه؟

پدرت به اندازه اي از حضورت در زندگيمان خوشحال بود كه قسمت عمده اي از تمركزش صرف مراقبت از من ميشد. روزهاي اول كه خيلي خيلي كوچولو بودي و احتمال سقط وجود داشت غذاهاي من رو كنترل ميكرد كه يه وقت غذايي با طبع گرم نخورم چون ميخواست از زندگي بچه اش مراقبت كنه.

بيشتر وقت ها حال من بد بود و توي اون احوال بد من سعي ميكردم با تحقيق در مورد سيسموني وقت بگذرونم. خداييش حيلي باحال بود. لباس هاي رنگارنگ و جورواجور. كالسكه هاي مختلف، شيشه شير.... ولي يه اشكال كوچولو اين وسط وجود داشت اون هم اينكه نميدونستم اين وجود نازنيني كه توي دل منه دختره يا پسر؟ و من بايد دنبال چي باشم؟ چه رنگي رو انتخاب كنم؟

اگه از دستم ناراحت نميشي بايد بگم كه ته دلم دوست داشتم بچه ام دختر باشه. سالم بودن بچه برام از همه چيز مهمتر بود ولي خداييش يه كوچولو بيشتر دوست داشتم كه بچه ام دختر باشه. آخه هميشه فكر ميكردم دخترها بيشتر با مادرهاشون جورن و چون هم جنس هستن بهتر همديگه رو درك ميكنن. به خاطر همين هميشه جلوي ميز آرايشم مي ايستادم، به عكست كه سونوگرافي بهم داده بود نگاه ميكردم  و حرف هاي دخترونه بهت ميزدم... خنددددددددددددهه.... ميگفتم:" ماماني وقتي تونستي راه بري دستت ميگيرم؛ ميريم بازار، واست گيره هاي سر خوشگل خوشگل ميخرم ... و ميزنيم به موهات تا خوشگل بشه... ماماني راستي موهاي خوشگلت چه رنگين؟ "  

ولي همه ميگفتن بهت مياد بچه ات پسر باشه هيشكي نميگفت دختر.

بذار واست بگم روزي كه رفتم سونوگرافي تعيين جنسيت چي شد؟ توي مسير كه ميرفتيم (25/8/90) داشت بارون ميومد. من به پدرت گفتم ببين داره بارون مياد حتماً بچه مون دختره و خدا داره ميگه اسمشو بذارين ‌‌‌‌‌‹‹ باران››.

   بابات هم كه نميدوني برعكس من پسر دوست داشت. همه اش ميگفت: ‹‹ 6 ماهش كه شد با خودم ميبرمش فوتبال تا فوتبالي بشه. اونجا هركي پشت خط بود ميدمش دستش تا نگهش داره ولي دوست ندارم مث خودم دروازه بان بشه چون پست بديه و اجازه اشتباه كردن نداره ولي هافبك باشه خوبه.›› خندددددددههه.

اين هم از روياهايي كه بابايي توي سرش ميپروروند...

 روز هاي خوش بارداري يكي يكي گذشت و من و پدر براي جاويد كردن اون روزها به گالري عكس رفتيم و 4 تا عكس انداختيم.

 براي خريد سيسموني ات بيشتر خاله سارا و خاله طيبه رو تو زحمت انداختم آخه خودم سنگين شده بودم و به خاطر كمردرد نمي تونستم تو بازار پياده روي كنم.

بالاًخره اون روز رويايي كه نه ماه منتظرش بوديم رسيد. صبح روز يك شنبه 20 فروردين مامان جون من رو از زير قران رد كرد و همراه اون و پدرت رفتيم بيمارستان فريده بهبهاني. خيلي هيجان داشتم. كارهاي اوليه انجام شد و به همراه يك دست لباس و چند پوشك و يك پتوي نوزادي و كلاه و دستكش كه از قبل برات آماده كرده بودم با آسانسور به طرف اتاق عمل رفتيم. وسايل تورو تحويل پرستار دادم. ديگه كم كم داشتم مي ترسيدم و از شدت ترس دندونهام روي هم نمي موند. بالاًخره نوبت عمل من فرارسيد و به روي تخت دراز كشيدم. دكتر اومد و بعد از مدت زمان كوتاهي صداي گريه تو نازنينم توي اتاق عمل پيچيد هيجانم هزار برابر شد. خيلي دوست داشتم ببينمت ولي تو رو برده بودند تميزت كنند و دكتر هم مشغول انجام بخيه بود. فقط لحظه تولدت يه لحظه نگاهم به ساعت افتاد كه دقيقاً 9:45 دقيقه رو نشون ميداد. بعد كه وارد اتاق ريكاوري شدم خيلي خوابم ميومد كه تأثير آمپولهاي بي حسي موضعي بود ولي يه پرستار خيلي مهربون بالاي سرم وايساده بود و اجازه نميداد بخوابم ميگفت پسرت خيلي ناز و خوشگل بود چقد هم گرسنه بود. خيلي گريه ميكرد. بايد هرچه زودتر بري پايين و شيرش بدي.

اومديم پايين و مامان جون رو صدا زدند اون هم اومد دنبالت و آوردت پيش من. و اين شيرين ترين لحظه زندگيم بود بالأخره انتظارها به سر اومد و من ميتونستم موجودي رو كه نه ماه توي دلم نگهداري كرده بودم ببينم. خدايا چقدر مسحور كننده است!!!!!!! چقد چشماش درشت و بازه!!! همين الان كه روز اوله داره با تيزبيني سقف نگاه مي كنه.!!! مامان! همه بچه ها چشماشون روز اول بسته است تو چرا چشمات باز كردي؟. خدارا شكر پوست سفيد و نازي هم داري! ولي هرچه سعي كرديم شيردهي رو شروع كنيم نشد چون ساعات اوليه تولد هنوز جريان شير برقرار نيست. خيلي كه تلاش مي كرديم 2-3 قطره مي چكيد كه اونو با قاشق چي تو دهنت مي ريختيم. خودت هم كه اينقد كوچولو بودي و فكت ضعيف بود كه نمي تونستي مستقيماً از سينه من تغذيه كني. خاله مژگان، خاله طيبه، عمه نسرين ... خيلي تلاش كردن كه تو بتوني از سينه من شير بخوري ولي موفق نشديم و چون خيلي گرسنه بودي شب مامان جون مجبور شد بهت آب قند بده و نهايتاً شيرخشك خريديم كه گرسنه نموني و شيردهي رو موكول كرديم به اومدن به خونه.

   فردا ساعت 12 مرخص شديم و پدر با يه سبد بزرگ از گل جلو در منتظر ما بود. انقدر خسته بودم و گوشم از سروصداهاي بيمارستان پر بود كه وقتي به خونه رسيديم انگار همه دنيا رو به من داده بودند. آرش به همراه عمه نسرين و مامان دونه اومده بودن پيشمون. آرش ميگفت: ‹‹خدايا شكرت كه اين ني ني رو به ما دادي!››.

   بعد از اون بيشتر افراد فاميل براي ديدنت به خونه ما اومدن و چون من وضعيت خوبي براي پذيرايي كردن نداشتم بيشتر زحمت ها به دوش خاله طيبه، خاله سارا، مامان جون، خاله مژگان و عمه نسرين بود.

   خيلي زحمت كشيديم تا جريان شير برقرار شد ولي تو عادت كرده بودي با شيشه شيربخوري و فك ات خيلي ضعيف بود و من تمام طول شب و روز شير مي دوشيدم و با شيشه به تو ميدادم وقتي هم كه مي خوابيدي براي نوبت بعد مي دوشيدم. خيلي نگران بودم كه شير مادر نخوري و مجبور بشم شيرخشك بهت بدم. اينقدر تلاش كردم و نذر و نياز كردم و به خدا التماس كردم تا بالأخره خدا صدامو شنيد و دقيقاً روز مادر يعني وقتي كه 35 روزت بود بالأخره از خودم شير خوردي. اگر بهت بگم اون روز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود مطمئن باش دروغ نگفتم. شب قبلش رو به درگاه خدا نشستم و دستهامو بالا بردم و ازش خواهش كردم و بهش گفتم آرزو دارم خودم به بچه ام شير بدم و خواهش ميكنم يه معجزه اي بكن و البته خدا هم مهربون بود و معجزه كرد. نذر كرده بودم درصورتي كه بتونم بهت شير بدم 50 هزار تومان به يك نفر نيازمند ببخشم و هر ماه يك قوطي شيرخشك هم به دارالشفاء امامزاده حيدر بدم.

  پدر كه از اداره برگشت گفت حالا هديه روز زن چي ميخواي؟ گفتم:‹‹ هيچي، خدا امروز بهم هديه داد. 2 ساعت به رهام گرسنگي دادم بعدش ديگه شيرخورد. دقيقاً مثل زنبوري كه به گل بچسبه شروع به مكيدن كرد.››

  چون خيلي تلاش كردم تا موفق به شيردهي بشم هربار كه گرسنه ميشدي و طلب شير ميكردي با شور و شوق و اشتياق زياد اين كارو واست انجام ميدادم و با خودم ميگفتم اگه تا 3 سال هم بخواد بهش شيرمادر ميدم. و هر شب با گفتن ذكر از خداوند تشكر ميكردم كه اين لطف بزرگ در حق من و بچه ام انجام داد. و از خدا ميخواستم كمكم كنه تا در اين كار موفق بشم.

   اين هم از حكايت شيرخوردن پسر عزيزم.

 

روزها از پي هم ميگذشت و تو بزرگ تر ميشدي و من و پدر سعي ميكرديم زياد ازت عكس بگيريم.

 

 

  اين اولين عكسيه كه ازت گرفته شده و  مربوط به اولين ساعات تولدته. توي مسير وقتي داشتند تورو از طبقه بالا به سمت من ميآوردند و قبل از اينكه من تورو ببينم پدرت تونسته تورو ببينه و اين عكس بگيره . صورتت ورم داشت.

 

 

تصوير روز سوم تولدت در حاليكه رنگت زرد شده بود.



تصوير روز هشتم تولدت. هنوز آثار زردي در چهره نازت پيداست.

 

 

تصوير روز ششم تولدت

 

 

پسرم در خوابه نازه!!!!!! عمه ميگه رهام به مادرش برده كه اينقدر خوابدوسته و ميخوابه.

 

 

 بای بایوقتي كه خونه رو با آواز خوشت پر ميكني من ديوونه ميشم !!!!!

 

 

به چي فكر ميكني عزيزم كه اينجوري دستت گاز گرفتي عزيزم!!!

 

 

اولين ديدار رهام و آوا(پسر همكار مامان). آواجون 1 ماه و 27 روز از رهام بزرگتره.

 

 

اولين بار تونستم خنده قشنگتو شكار كنم.

 

 

روز 26 مهر در راه خونه خاله سارا (اولين مسافرت رهام)

خاله سارا يه كم آشپزي ميكرد يه كم از رهام عكس ميگرفت. يه كم آشپزي ميكرد يه كم از رهام فيلم ميگرفت. اين عكس هم خاله سارا گرفته. آخه هميشه همينجوري لم ميدي. مامان من عاشق لم دادن هات هستم.... ماچبراي اولين بار در 27 مهر توي خونه خاله سارا چارچنگولي رفتي.توي مسير هم كه برميگشتيم (28 مهر ماه) بارون باريد و من گفتم اين اولين بارون زندگي رهامه. نميدونم تو هم مثل بارون دوست داري؟

 

 

پسرمون از حالا عاشق تلويزيونه!! نيم ساعت اينجوري ميخوابه و طنز مسافران نگاه ميكنه!!!

17 مهرماه براي اولين بار متكا رو گرفتي و بلند شدي

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (7)

رقی
28 آذر 91 10:16
مبارک باشه تولد گل پسرت الهی که زیر سایه ی خودت و همسرت صدو بیست ساله بشه عزیز دلم براتون از خدا بهترین ها رو می خوام
نیم وجبی
28 آذر 91 13:58
وای چه پسر نازی دارین خداحفظش کنه
به آقاکوچولوی ماهم سربزنید اگه خواستین لینکش کنید



اجي نيلوفر
21 دی 91 19:17
الهي دورت بگردم كه اين قدر نازي تو جوجو.:از همين جا بوووووووووووووسX
nily
21 دی 91 19:37
دورش بگردم جوجوي خودمونهبوووووووووووس
خاله سارا
23 دی 91 1:34
جیگرشو بدین من بخورم!!!
خاله نرگس
30 دی 91 3:05
چه خوشگل نوشتی زهرا جونم.چه مامان جون مهربونی.رهام کوچولوی نازنازی قدر این مامان مهربونت رو همیشه بدونی هااااااا. دوست تون دارم زهرا و رهام کوچولو
سعید وزهرا
2 بهمن 91 23:09
رهام جون خیلی نازییییییییییییییییییییییییی.قدر مامانت رو بدون.بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس.